بُرش هایی کوتاه از سبک زندگی دانشجوی شهید فرخ سلحشور
[more]
نماز را تازه یاد گرفته بود. صدای اذان که میآمد میرفت توی صندوق خانه، دور از چشم خواهر برادرها قامت میبست. بچهها شیطنت میکردند؛ سرک میکشیدند. سر به سرش می گذاشتند و می خندیدند. با گریه می آمد پیشم که مامان، دارند بهم می خندند. می گفتم: فرخ جان، نمی خندند، ذوقت میکنند. بعد از آن به نماز که میایستاد، دیگر نه چیزی می دید نه چیزی میشنید. فرخ، آن روزها هنوز بچه بود.
***
در بلبشوی فرهنگی- سیاسی گروهها و گروهکها، حواسش به همه جا بود. کتاب ها و روزنامه هایشان را میخرید. به دقت میخواند. یادداشت برداری، مقایسه، تجزیه تحلیل و نقد می کرد. آن قدر توی این کار جدیت داشت که برایش در آورده بودند «مجاهد خلق» شده است. وقتی شنید، اول خندید بعد هم شانه ای بالا انداخت و گفت: «مگر بدون اطلاعات صحیح، نقد ایدئولوژی و افکار، قابل توجیه و دفاع است؟ اعتقاد وقتی با آگاهی توأم نباشد، نه تنها هیچ فایده ندارد بلکه مضر هم هست. باید بدانیم چه میگویند تا بتوانیم جواب شان را بدهیم یا نه؟»
***
بهمن 54، دانشکده علوم اداری و مدیریت بازرگانی دانشگاه تهران قبول شد؛ رشته گمرک. رشته نان و آبداری بود. تعهد استخدامی هم داشت. همه کارهایش را که کرد، رفت و انصراف داد. همان موقع رشته شیمی دانشکده علوم دانشگاه رازی کرمانشاه هم پذیرفته شد.
روزنامه کیهان، اشتباهی اسمش را جزو ذخیرهها اعلام کرده بود و زمان ثبت نام را هم 8صبح چهارشنبه 28 بهمن 54 نوشته بود. برای ثبت نام که رفت، فهمید جزو پذیرفته شدگان اصلی بوده و دو روز هم از فرصت ثبت نام گذشته است. روزنامه، هم اسمش را اشتباه زده بود، هم تاریخ ثبت نام را. کلی دوندگی کرد و به این در و آن در زد تا پذیرفتند اشتباه کرده اند. به جایش از ذخیرهها دانشجو گرفته بودند و ظرفیت تکمیل شده بود.
رئیس دانشکده نامه نوشت به وزیر و سازمان سنجش که اشتباه از روزنامه بوده است. ما نمی خواهیم این دانشجوی مستعد را از دست بدهیم.
***
آن روزها، خوابگاههای دانشجویی کم بود و به همه نمی رسید. بعضیها هم که اصلا خوابگاه را دوست نداشتند به خاطر شلوغیاش. در این هیر و ویر، فرخ با 2 تا از هم دانشگاهیهایش که در انجمن هم با هم بودند، به فکر افتادند خانه بزرگی را در یکی از خیابان های مرکزی کرمانشاه اجاره کنند که بشود خوابگاه برای ترم اولی های جذب شده. فکر بکری بود و کاری کارستان... جمع مان که جور میشد، بساط بحثهای عقیدتی و سیاسی، معارف و احکام، نماز جماعت و... را پهن می کردیم. فرخ می خواست بچه های 18، 19 ساله را در مسائل مذهبی، فرهنگی و سیاسی دغدغهمند کند تا خودشان پا پیش بگذارند برای ورود به انجمن. حسابی هوایشان را داشتیم. ترم که تمام میشد هم رهایشان نمیکردیم. اول، سرپناهی مناسب و بعد هم تداوم جلسات و ارتباط و دوباره ترم از نو، دانشجو از نو! این اواخر خیلیهاشان از ما هم دو آتشه تر شده بودند.
این جمله «شاندل» را هم زیاد توی سخنرانی هایش برای دانشجوها تکرار می کرد:
«خطر بزرگ برای انسان امروز، انفجار بمب اتمی نیست. استحاله ماهیت انسان است.»
***
...گاهی که خسته می شد، زیرلب زمزمه می کرد:
نوحی به هزار سال یک توفان دید/ من نوح نیم هزار توفان دیدم.
***
رفته بودیم شناسایی. نارنجکی که فرخ بسته بود به کمر، موقع سینه خیز رفتن از چاشنی اش جدا شده و افتاده بود بی آن که متوجه شود. چاشنی همین طور زیر بدنش روی زمین کشیده شده بود، اما نارنجک منفجر نشده بود. خواست خدا بود. انگار باید می ماند. فرخ، آن شب، جا ماند اما سی روز بعد رسید.
مدتی بود جبهه آرام بود. ما هم بیخبر از همه جا رفته بودیم آن طرف کرخه، شبیخون. آمدیم حمله کنیم که دستور رسید هیچ کاری نکنید. تا صبح همان جا کنار مهمات ماندیم. فرخ، آفتاب نزده رفت مقر ببیند چه خبر است و جلدی برگشت. گفت: « فعلا نباید سر به سر عراقی ها بگذاریم. حمله ای بزرگ در پیش است. باید برویم هویزه. سپاه دارد نیرو انتخاب میکند.» همه بچه ها از خدایشان بود در عملیات باشند.
...ما، سی نفر بودیم اما بیش از یک گردان کار بر می آمد اَزَمان. همه را نمی خواستند. بعد از کلی چانه زدن، یازده نفرمان انتخاب شدیم و فرخ دوباره شد سرپرست مان. عصر روز سیزده دی رفتیم هویزه.
***
صبح پانزده دی، پیاده راه افتادیم توی بیابان های هویزه برای عملیات. عملیاتی که بعدها فهمیدیم اسمش « نصر» است. اولین عملیات مشترک ارتش و سپاه. بزرگ ترین نبرد تانکها در تاریخ جنگ و تنها عملیاتی که در روز روشن، خیلی آشکار انجام شد.
***
صبحانه را با بر و بچه های ارتش خوردیم. صبحانه ای که صبحانه آخر بود برای خیلی ها...
رسیدیم کنار تانکهای خودی، فرخ و تعدادی از بچه ها در پناه جاده رفتند جلو. حرکت به سمت پادگان حمید بود و دشت جُفیر. یک ساعت از مرحله دوم عملیات نگذشته بود که آتش شدید عراق، پیشروی را سخت کرد. موشک کاتیوشا مثل باران می ریخت زمین. هواپیماهای بعثی در ارتفاع پایین، دور می زدند و بمب هایشان را مثل کمپرسی خالی می کردند روی سرمان. عراقی ها دیوانه شده بودند انگار. حسین علم الهدی داد زد: «آرپی جی زن ها بیایند جلو.» همه چیز به هم ریخته بود. توی گرماگرم حمله و حماسه، فرخ را گم کردیم. اوضاع خیلی خراب بود. انگار جای امروز و دیروز، عوض شده بود، منتها به ضرر ما.
***
یکی آمد حسینیه اعظم [اهواز] و گفت : « بچه ها را توی هویزه محاصره کرده اند. همه را دارند از پا در می آورند. با تانک می روند رویشان. خیلی ها وسط دعا، حالشان به هم خورد و از هوش رفتند.
چند تا تانک بودند. آمدند و آمدند. از روی جنازه ها و مجروح ها گذشتند. رفتند و رفتند. تکه پارههای گوشت و استخوان را روی شنی شان میدیدم. نمی توانستم بلند شوم. سر، دست، پا و سینه لِه شده و جدا شده می دیدم. می دیدم و نمی دیدم.
***
...روز دوم هم تعدادی شهید با همان وضعیت پیدا شد تا این که رسیدیم به 700، 800 متری محل فعلی مزار؛ به میدانی که آر پی جی زن ها در آن حماسه آفریده بودند. قلبم تند تند می زد. پوکه های زنگ زده، گلوله آر پی جی های عمل نکرده، حمایل، لباس و... به چشم می خورد. پوتینی مندرس در فاصله نزدیکی از جاده تدارکاتی نظرم را جلب کرد. خاک ها را که با دست پس زدم، لباس فرم سید حسین علم الهدی از زیر خاک پیدا شد. بعد هم قرآن همیشگی اش...
کمی آن طرف تر، جسد دیگری پیدا شد. از روی وصیت نامه و برگه معرفی نامه چریکی اش، معلوم شد فرخ سلحشور است. نمیشناختیمش،. از نیروهایی بود که چند روز قبل از عملیات به منطقه آمده بود. بعد هم جمال دهشور و محسن غدیریان از بچه های اهواز شناسایی شدند.
منبع: روزنامه کیهان - سه شنبه، 17 دیماه 1392